خطاط پیشکسوت حرم مطهر امام رضا ع به روایت روزنامه خراسان رضوی

چاپ

دقایقی میهمان «سیدشجاع ناصری» خطاط پیشکسوت کتیبه های حرم

تعداد بازدید : 18
داستان خط‌های شکسته

دست هایی با خطوط شکسته شده، قامت خمیده و بدن نحیفی که این روزها به سختی  قلم نی آغشته به مرکب سیاه را روی سفیدی کاغذ می لغزاند؛ روزگاری استاد خطاطی اتاق شماره 6 صحن آزادی یا همان صحن نو حرم مطهر بود و  نقوش و خطاطی نستعلیق و ثلث روی کتیبه ها و کاشی معرق صحن ها را ترسیم می کرد و حالا در 93 سالگی روزهای تنهایی خود را در خانه ای قدیمی در منطقه طلاب، محله میثم سپری می کند.تلفن زنگ می خورد: «سیدشجاع ناصری را می شناسید؟ پیرمردی حدودا 95 ساله که سال ها خطاط کتیبه های حرم امام رضا(ع) بوده و حالا مدت هاست تنها زندگی می کند...». شوق دیدار با این هنرمند من را راهی منطقه طلاب می کند، خانه ای ساده، پیرمردی با صفا و دفتر خاطراتی که در دقایق حضورمان در کنار او  یکی یکی ورق می خورد... .هنرمند و خطاط پیشکسوت مشهد است و آن طور که خود مدعی می شود از اواخر دهه 20 تا اوایل دهه 60 ، در اتاق شماره 6 صحن نو آن روزگاران، خطاطی کتیبه ها برای صحن ها و بست بالا و پایین را انجام می داده و در این مدت افتخار خدمت به آستان مقدس رضوی را داشته است.
برگ های لول شده آثارش را یکی یکی باز می کند و نشانم می دهد؛ با باز شدن هر کدام، سری تکان می دهد و زیر لب کلماتی را زمزمه می کند؛ کلماتی که از عمق سینه اش بیرون می آید و نشان از خاطرات سال های دور دارد. خاطرات روزهای جوانی، حضور در صحن نو، خطاطی کتیبه ها و ... . «سیدشجاع» ما پیر مرد باصفایی است که در مدت یک ساعت حضور مان در کنار او، خنده از لبانش دور نمی شود. سن و سالی از او گذشته است و توان سخن گفتن ندارد، گوش هایش هم به خوبی نمی شنود و تنها گاهی به سختی با صدای نحیف پاسخ سوال هایم را می دهد. کنار رخت خوابش یکی دو عدد اسپری آسم هم دیده می شود، فرزندش که در این جا کنارمان نشسته است، می گوید: مدتی است پدرم مشکل تنفسی و قلبی عروقی دارد.گذشت زمان کمی گوش های سیدشجاع را سنگین کرده است، کنارش می نشینم و سرم را به نزدیکی گوشش می برم و بلند می گویم: «پدر جان! از خاطرات آن سال هایت بگو، در اتاق شماره 6 صحن آزادی کارتان چه بود؟». لبخندی می زند و می گوید: کارهای کتیبه نویسی صحن های حرم را انجام می دادیم. 3 نفر بودیم که یکی آقای «رضوان» پسر مرحوم استاد رضوان بزرگ بود و کارهای نقش کشی و طراحی را انجام می داد، من خطاطی می کردم و یک شاگرد هم داشتیم.
هنرآموزی نزد پدر
صحبت هایم با او را به سال های دورتر می برم، و او از سال هایی برایم می گوید که کودک بود و در کنار پدرش هنرآموزی می کرد: از دوران کودکی خطاطی را از پدرم «سید ناصر» معروف به «هژبر سادات» از خطاطان بزرگ آن زمان آموختم.
ماهنامه پژوهشی، ادبی و تاریخی «حافظ» را نشان می دهد که در آن دست خطی از پدرش چاپ شده است؛ دست خطی مربوط به سال 1296 هجری شمسی که «سیدناصر ناصری» پدر سید شجاع آن را کتابت کرده است.
تولد در روستای خلج
سید شجاع ناصری متولد روستای «خلج» در جلگه رخ تربت حیدریه است که به گفته فرزندش بعد از بیماری خواهر بزرگ خود، که باعث فوت آن مرحومه شد، به مشهد می آیند و ماندگار می شوند. پس از آن سید شجاع به خاطر هنر خطاطی که از پدر به ارث برده بود، در کارگاه خطاطی حرم مطهر مشغول به کار می شود.
10 سال تنهایی...
حالا سال ها از آن روزها می گذرد و 10 سالی است که با فوت همسر، سیدشجاع به تنهایی در گوشه ای از شهر مشهد زندگی می کند. در میان آثار هنری اش پاکت نامه ای را می بینم و می گویم: «پدر جان این چیست؟». با لبخندی شیرین پاکت را باز می کند و کارت مراسم عروسی خود را نشانم می‌دهد: «همه‌اش 25 سال داشتم که داماد شدم».
مهربان و مهمان نواز
مهمان نوازی این پیر مرد مهربان را به خوبی حس می کنم. تمامی دقایق حضورم در کنار او برایم خاطره انگیز است و هیچ گاه لبخندهای شیرینش از خاطرم نمی رود؛ و این جمله اش هم خوب در خاطرم ثبت می شود، هنگامی که در حال ثبت صحبت های شیرینش روی برگه های کاغذی بودم، به دست نوشته هایم نگاهی انداخت و گفت: «ما شاءا... خط خوبی داری...» .صحبت هایمان ادامه می یابد و استاد ناصری کاغذی را با انگشت اشاره خود نشانم می دهد. کاغذ لوله شده را بر می دارم و بازش می کنم. بیتی است که با خط نستعلیق نوشته شده است. سید شجاع می گوید شعرش را برایم بخوان. و من آن بیت را می خوانم: «ما خرم از آنیم که در ارض خراسان/ شد مسکن ما کوی رضا سرور خوبان». می گوید این بیت شعری است که در  خردادماه سال 1370 سروده  و کتابت کرده ام... آخرین دقایق همنشینی مان است. سیدشجاع ناصری قلم و کاغذ را برمی دارد، قلم نی اش را به مرکب آغشته می کند و روی کاغذ با دستانی که چین و چروک هایش داستان سال ها تجربه را حکایت می کند ، یکی از سروده های غزلیات حافظ  را برایم کتابت می کند: «بیا تاگل بر افشانیم و می در ساغراندازیم».

نام عکاس : صادق ذباح